توسط: ماهنشین در تاریخ: ۱۴۰۲/۰۲/۰۵، 18:11 چند وقته که دائما یاد یازده دوازده سالگیم میوفتم و هربار با مرور کردن اون خاطرات می فهمم چه موجود عجیبی بودم! چیزی شبیه یه ابرقهرمان که شکست نمی خورد، یعنی انقدر تلاش می کردم که راهی برای شکست نبود. به آدمی که بودم افتخار می کنم، هرچند اون موقع اصلا نمی فهمیدم کجای دنیام و چه کار بزرگی برای آینده خودم انجام میدم. البته که گاهی بسیار احمقانه و بچگانه هم رفتار می کردم ولی دوران طلایی ای بود.کلاس پنجم دبستان اولین باری بود که با محیط جدیدی به اسم مدرسه غیردولتی آشنا می شدم. روز اول نزدیک بود گم بشم تو ساختمون نسبتا کوچیک مدرسه اما بعدها فهمیدم که من همون روزها خودم رو پیدا کردم. معلم فارسی داشتیم که اون موقع بیست و هفت هشت سالش بود و انقدر باهامون صمیمی بود که از همونجا عاشق ادبیات شدم. یادمه اونجا اولین باری بود که پیله ی رویای قدیمی که از بچگی تو گوشم خونده بودن، دکتر شدن، رو شکافتم و می خواستم معلم ادبیات بشم. کاملا هم جدی بودم اما جدیتم در وجودم نهفته بود و کسی ازش خبر نداشت. اینطور براتون بگم که منه یازده دوازده ساله انقدر آرایه ادبی یاد داشت که خودمم تعجب می کردم، استعاره شاید سخت ترینشون بود، شایدم جناس یا سجع. نمی دونم به هر حال چیزی بود که دوستش داشتم.البته در همین حین از شاگرد اول بودن توی علوم و بقیه درس ها (به جز ریاضی) نمی شه بگذرم. همیشه جز سه نفر اول کلاس بودم. انگار وظیفه ای بود که از دوش برادر بزرگترم به دوش من افتاده بود. همیشه بهترین باش، ساکت باش، درس بخون و مودب باش. کار سختی نبود، در چارچوب موردعلاقه خانو LE FILLE SUR LA LUNE...
ادامه مطلبما را در سایت LE FILLE SUR LA LUNE دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fillesurlune بازدید : 49 تاريخ : جمعه 8 ارديبهشت 1402 ساعت: 17:43